میشه ..... میشه از سنگهای سر راه هم پله ساخت !! برای ترقی برای صعود جور دیگه هم میشه
گـآهــے انســآטּ בستـــ بـہ פֿـوבڪشـے مـے زنــב
گـآهــے انســآטּ בستـــ بـہ פֿـوבڪشـے مـے زنــב
خنــده ام می گیـــرد وقتــی پــس از مــدت ها بی خبـــری بی آنکــه ســـراغی از این دل ٍ آواره بگیـــری می گـــویی : دلم برایت تنــگ اســت یا مــرا به بازی گرفتــه ای یا معنـــی واژه هایــت را خوب نمیدانــی دلتنــــگی ارزانـــی ٍ خودت . . . ...
ســـهـم “مـــن” از “تـــو” عشـــق نیــست ، ذوق نیـــست ، اشتیـــاق نیــست همـــان دلتنـــگیٍ بی پــایــانی ســت که روزها دیوانـــه ام می کنــد ! ...
چشمانت سگ داشت
اخلاقت هم سگی بود
هار هم که میشدی
دوست و دشمن نمی شناختی
کاش وفایت هم مانند همان بود ...
چنــد ساعتی با هم بودیــم!
من بــه تــو نگــاه میکردم ...
و تــو به ساعتت
تـــو قرار داشتی ومن بی قــراری.
غرور من که زسختي به کوه ميمانست ،
کمر به کشتن خود بست و خاک پاي تو شد
دلم که به همه بيگانه بود و يار نداشت ،
چه ديد در تو که اينگونه آشناي تو شد ؟
حــآلـَم گــرفــتـِــﮧ
ازیــن شــﻬ ـر
کـــﮧ آدم هـآیـشـ
هــَمچـُون هـَوآیــشـ نــآ پـآیـבآرند
گــآهـ آنــقــَבر پــآکـ کـــﮧ بــآورتـ نمــے شــَوב
گــآهـ چــنــآن بــے مــَعرفــَتـ کـــــﮧ نــَفـَسـت میگیــرב
*گفتی که چو خورشید زنم سوی تو پر*
*چون ماه شبی می کشم از پنجره سر*
*اندوه که خورشید شدی تنگ غروب*
*افسوس که مهتاب شدی وقت سحر*